مثنوی معنویدفتر پنجممولوی

بخش ۵۹ – داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را ببهانه براه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد بفضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب

یک کنیزک یک خری بر خود فکند

از وفور شهوت و فرط گزند

آن خر نر را بگان خو کرده بود

خر جماع آدمی پی برده بود

یک کدویی بود حیلت‌سازه را

در نرش کردی پی اندازه را

در ذکر کردی کدو را آن عجوز

تا رود نیم ذکر وقت سپوز

گر همه کیر خر اندر وی رود

آن رحم و آن روده‌ها ویران شود

خر همی شد لاغر و خاتون او

مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو

نعل‌بندان را نمود آن خر که چیست

علت او که نتیجه‌ش لاغریست

هیچ علت اندرو ظاهر نشد

هیچ کس از سر او مخبر نشد

در تفحص اندر افتاد او به جد

شد تفحص را دمادم مستعد

جد را باید که جان بنده بود

زانک جد جوینده یابنده بود

چون تفحص کرد از حال اشک

دید خفته زیر خر آن نرگسک

از شکاف در بدید آن حال را

بس عجب آمد از آن آن زال را

خر همی‌گاید کنیزک را چنان

که به عقل و رسم مردان با زنان

در حسد شد گفت چون این ممکنست

پس من اولیتر که خر ملک منست

خر مهذب گشته و آموخته

خوان نهادست و چراغ افروخته

کرد نادیده و در خانه بکوفت

کای کنیزک چند خواهی خانه روفت

از پی روپوش می‌گفت این سخن

کای کنیزک آمدم در باز کن

کرد خاموش و کنیزک را نگفت

راز را از بهر طمع خود نهفت

پس کنیزک جمله آلات فساد

کرد پنهان پیش شد در را گشاد

رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم

لب فرو مالید یعنی صایمم

در کف او نرمه جاروبی که من

خانه را می‌روفتم بهر عطن

چونک باع جاروب در را وا گشاد

گفت خاتون زیر لب کای اوستاد

رو ترش کردی و جاروبی به کف

چیست آن خر برگسسته از علف

نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر

ز انتظار تو دو چشمش سوی در

زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز

داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز

بعد از آن گفتش که چادر نه به سر

رو فلان خانه ز من پیغام بر

این چنین گو وین چنین کن وآنچنان

مختصر کردم من افسانهٔ زنان

آنچ مقصودست مغز آن بگیر

چون براهش کرد آن زال ستیر

بود از مستی شهوت شادمان

در فرو بست و همی‌گفت آن زمان

یافتم خلوت زنم از شکر بانگ

رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ

از طرب گشته بزان زن هزار

در شرار شهوت خر بی‌قرار

چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت

بز گرفتن گیج را نبود شگفت

میل شهوت کر کند دل را و کور

تا نماید خر چو یوسف نار نور

ای بسا سرمست نار و نارجو

خویشتن را نور مطلق داند او

جز مگر بندهٔ خدا یا جذب حق

با رهش آرد بگرداند ورق

تا بداند که آن خیال ناریه

در طریقت نیست الا عاریه

زشتها را خوب بنماید شره

نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره

صد هزاران نام خوش را کرد ننگ

صد هزاران زیرکان را کرد دنگ

چون خری را یوسف مصری نمود

یوسفی را چون نماید آن جهود

بر تو سرگین را فسونش شهد کرد

شهد را خود چون کند وقت نبرد

شهوت از خوردن بود کم کن ز خور

یا نکاحی کن گریزان شو ز شر

چون بخوردی می‌کشد سوی حرم

دخل را خرجی بباید لاجرم

پس نکاح آمد چو لاحول و لا

تا که دیوت نفکند اندر بلا

چون حریص خوردنی زن خواه زود

ورنه آمد گربه و دنبه ربود

بار سنگی بر خری که می‌جهد

زود بر نه پیش از آن کو بر نهد

فعل آتش را نمی‌دانی تو برد

گرد آتش با چنین دانش مگرد

علم دیگ و آتش ار نبود ترا

از شرر نه دیگ ماند نه ابا

آب حاضر باید و فرهنگ نیز

تا پزد آب دیگ سالم در ازیز

چون ندانی دانش آهنگری

ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری

در فرو بست آن زن و خر را کشید

شادمانه لاجرم کیفر چشید

در میان خانه آوردش کشان

خفت اندر زیر آن نر خر ستان

هم بر آن کرسی که دید او از کنیز

تا رسد در کام خود آن قحبه نیز

پا بر آورد و خر اندر ویی سپوخت

آتشی از کیر خر در وی فروخت

خر مؤدب گشته در خاتون فشرد

تا بخایه در زمان خاتون بمرد

بر درید از زخم کیر خر جگر

روده‌ها بسکسته شد از همدگر

دم نزد در حال آن زن جان بداد

کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد

صحن خانه پر ز خون شد زن نگون

مرد او و برد جان ریب المنون

مرگ بد با صد فضیحت ای پدر

تو شهیدی دیده‌ای از کیر خر

تو عذاب الخزی بشنو از نبی

در چنین ننگی مکن جان را فدی

دانک این نفس بهیمی نر خرست

زیر او بودن از آن ننگین‌ترست

در ره نفس ار بمیری در منی

تو حقیقت دان که مثل آن زنی

نفس ما را صورت خر بدهد او

زانک صورتها کند بر وفق خو

این بود اظهار سر در رستخیز

الله الله از تن چون خر گریز

کافران را بیم کرد ایزد ز نار

کافران گفتند نار اولی ز عار

گفت نی آن نار اصل عارهاست

هم‌چو این ناری که این زن را بکاست

لقمه اندازه نخورد از حرص خود

در گلو بگرفت لقمه مرگ بد

لقمه اندازه خور ای مرد حریص

گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص

حق تعالی داد میزان را زبان

هین ز قرآن سورهٔ رحمن بخوان

هین ز حرص خویش میزان را مهل

آز و حرص آمد ترا خصم مضل

حرص جوید کل بر آید او ز کل

حرص مپرست ای فجل ابن الفجل

آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه

کردی ای خاتون تو استا را به راه

کار بی‌استاد خواهی ساختن

جاهلانه جان بخواهی باختن

ای ز من دزدیده علمی ناتمام

ننگ آمد که بپرسی حال دام

هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش

هم نیفتادی رسن در گردنش

دانه کمتر خور مکن چندین رفو

چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا

تا خوری دانه نیفتی تو به دام

این کند علم و قناعت والسلام

نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم

جاهلان محروم مانده در ندم

چون در افتد در گلوشان حبل دام

دانه خوردن گشت بر جمله حرام

مرغ اندر دام دانه کی خورد

دانه چون زهرست در دام ار چرد

مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام

هم‌چو اندر دام دنیا این عوام

باز مرغان خبیر هوشمند

کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند

که اندرون دام دانه زهرباست

کور آن مرغی که در فخ دانه خواست

صاحب دام ابلهان را سر برید

وآن ظریفان را به مجلسها کشید

که از آنها گوشت می‌آید به کار

وز ظریفان بانگ و نالهٔ زیر و زار

پس کنیزک آمد از اشکاف در

دید خاتون را به مرده زیر خر

گفت ای خاتون احمق این چه بود

گر ترا استاد خود نقشی نمود

ظاهرش دیدی سرش از تو نهان

اوستا ناگشته بگشادی دکان

کیر دیدی هم‌چو شهد و چون خبیص

آن کدو را چون ندیدی ای حریص

یا چون مستغرق شدی در عشق خر

آن کدو پنهان بماندت از نظر

ظاهر صنعت بدیدی زوستاد

اوستادی برگرفتی شاد شاد

ای بسا زراق گول بی‌وقوف

از ره مردان ندیده غیر صوف

ای بسا شوخان ز اندک احتراف

از شهان ناموخته جز گفت و لاف

هر یکی در کف عصا که موسی‌ام

می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام

آه از آن روزی که صدق صادقان

باز خواهد از تو سنگ امتحان

آخر از استاد باقی را بپرس

یا حریصان جمله کورانند و خرس

جمله جستی باز ماندی از همه

صید گرگانند این ابله رمه

صورتی بنشینده گشتی ترجمان

بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی و مولانا و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ، یا وخش، – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ - ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی‌تبار پارسی‌گوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است.

نوشته های مشابه

4 دیدگاه

  1. نقد نقادانه بوده مولوی.
    اگه الان بود جون که خوبه اووووون هم میخواست بهش میدادم پسر خدا وکیلی رو دستش ندیدم ….دمش گرم که داره با شعر جواب کسایی که ادعای خدایی میکنن رو میده …بابا بدون اوستا بدون اجازه ور نزنید

  2. صد هزاران نام خوش را کرد ننگ

    صد هزاران زیرکان را کرد دنگ

    چون خری را یوسف مصری نمود

    یوسفی را چون نماید آن جهود

    بر تو سرگین را فسونش شهد کرد

    شهد را خود چون کند وقت نبرد

    این ابیات را معنی کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا