بخش ۳۴ – در صفت آن بیخودان کی از شر خود و هنر خود آمن شدهاند کی فانیاند در بقای حق همچون ستارگان کی فانیاند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد
چون فناش از فقر پیرایه شود
او محمدوار بیسایه شود
فقر فخری را فنا پیرایه شد
چون زبانهٔ شمع او بیسایه شد
شمع جمله شد زبانه پا و سر
سایه را نبود بگرد او گذر
موم از خویش و ز سایه در گریخت
در شعاع از بهر او کی شمع ریخت
گفت او بهر فنایت ریختم
گفت من هم در فنا بگریختم
این شعاع باقی آمد مفترض
نه شعاع شمع فانی عرض
شمع چون در نار شد کلی فنا
نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا
هست اندر دفع ظلمت آشکار
آتش صورت به مومی پایدار
برخلاف موم شمع جسم کان
تا شود کم گردد افزون نور جان
این شعاع باقی و آن فانیست
شمع جان را شعلهٔ ربانیست
این زبانهٔ آتشی چون نور بود
سایهٔ فانی شدن زو دور بود
ابر را سایه بیفتد در زمین
ماه را سایه نباشد همنشین
بیخودی بیابریست ای نیکخواه
باشی اندر بیخودی چون قرص ماه
باز چون ابری بیاید رانده
رفت نور از مه خیالی مانده
از حجاب ابر نورش شد ضعیف
کم ز ماه نو شد آن بدر شریف
مه خیالی مینماید ز ابر و گرد
ابر تن ما را خیالاندیش کرد
لطف مه بنگر که این هم لطف اوست
که بگفت او ابرها ما را عدوست
مه فراغت دارد از ابر و غبار
بر فراز چرخ دارد مه مدار
ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان
حور را این پرده زالی میکند
بدر را کم از هلالی میکند
ماه ما را در کنار عز نشاند
دشمن ما را عدوی خویش خواند
تاب ابر و آب او خود زین مهست
هر که مه خواند ابر را بس گمرهست
نور مه بر ابر چون منزل شدست
روی تاریکش ز مه مبدل شدست
گرچه همرنگ مهست و دولتیست
اندر ابر آن نور مه عاریتیست
در قیامت شمس و مه معزول شد
چشم در اصل ضیا مشغول شد
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار
دایه عاریه بود روزی سه چار
مادرا ما را تو گیر اندر کنار
پر من ابرست و پردهست و کثیف
ز انعکاس لطف حق شد او لطیف
بر کنم پر را و حسنش را ز راه
تا ببینم حسن مه را هم ز ماه
من نخواهم دایه مادر خوشترست
موسیام من دایهٔ من مادرست
من نخواهم لطف مه از واسطه
که هلاک قوم شد این رابطه
یا مگر ابری شود فانی راه
تا نگردد او حجاب روی ماه
صورتش بنماید او در وصف لا
همچو جسم انبیا و اولیا
آنچنان ابری نباشد پردهبند
پردهدر باشد به معنی سودمند
آنچنان که اندر صباح روشنی
قطره میبارید و بالا ابر نی
معجزهٔ پیغامبری بود آن سقا
گشته ابر از محو همرنگ سما
بود ابر و رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق به صبر
تن بود اما تنی گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو
پر پی غیرست و سر از بهر من
خانهٔ سمع و بصر استون تن
جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلک زهری شو شو آمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پی کلاب
پس خضر کشتی برای این شکست
تا که آن کشتی ز غاصب باز رست
فقر فخری بهر آن آمد سنی
تا ز طماعان گریزم در غنی
گنجها را در خرابی زان نهند
تا ز حرص اهل عمران وا رهند
پر نتانی کند رو خلوت گزین
تا نگردی جمله خرج آن و این
زآنک تو هم لقمهای هم لقمهخوار
آکل و ماکولی ای جان هوشدار