بخش ۹۶ – بقیهٔ قصهٔ ابراهیم ادهم بر لب آن دریا
چون نفاذ امر شیخ آن میر دید
ز آمد ماهی شدش وجدی پدید
گفت اه ماهی ز پیران آگهست
شه تنی را کو لعین درگهست
ماهیان از پیر آگه ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید
سجده کرد و رفت گریان و خراب
گشت دیوانه ز عشق فتح باب
پس تو ای ناشستهرو در چیستی
در نزاع و در حسد با کیستی
با دم شیری تو بازی میکنی
بر ملایک ترکتازی میکنی
بد چه میگویی تو خیر محض را
هین ترفع کم شمر آن خفض را
بد چه باشد مس محتاج مهان
شیخ کی بود کیمیای بیکران
مس اگر از کیمیا قابل نبد
کیمیا از مس هرگز مس نشد
بد چه باشد سرکشی آتشعمل
شیخ کی بود عین دریای ازل
دایم آتش را بترسانند از آب
آب کی ترسید هرگز ز التهاب
در رخ مه عیببینی میکنی
در بهشتی خارچینی میکنی
گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیر تو
میبپوشی آفتابی در گلی
رخنه میجویی ز بدر کاملی
آفتابی که بتابد در جهان
بهر خفاشی کجا گردد نهان
عیبها از رد پیران عیب شد
غیبها از رشک ایشان غیب شد
باری ار دوری ز خدمت یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آب رحمت را چه بندی از حسد
گرچه دوری دور میجنبان تو دم
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم بدم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدست
که دل تو زین وحلها بر نجست
در وحل تاویل و رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل بر کنی
کین روا باشد مرا من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتستت تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
میگوند اینجایگه کفتار نیست
از برون جویید کاندر غار نیست
این همیگویند و بندش مینهند
او همیگوید ز من بی آگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که آن کفتار کو