فرهنگ معین
لیست واژهها (تعداد کل: 32,490)
آب بها
(بَ) (اِمر.) پولی که در ازای آب دهند، حق الشرب.
آب تاخت
(اِمر.)
۱- فشار آب، نیروی آب.
۲- پیشاب، ادرار.
آب تاختن
(تَ) (مص ل.) ادرار کردن، شاشیدن.
آب تلخ
(بِ تَ) (اِمر.) (کن.)
۱- شراب.
۲- (کن.) عرق.
آب تنی
(تَ) (حامص.) شنا، غوطه خوردن در آب.
آب جر
(جَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) جزر.
آب جو
(~ِ جُ) (اِمر.) نوشابة الکلی ضعیف که از مالتوز و مخمر آب جو تهیه شود، ماءالشعیر، شراب جو، فوگان، فقاع.
آب جگر
(بِ جِ) (اِمر.) کنایه از: خون، خونابه (طبق طب قدیم، جگر مرکز خون است).
آب حسرت
(بِ حَ رَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) اشک، سرشک.
آب حوضی
(حُ) (ص نسب.) کسی که آب حوضها را کشیده و آنها را تمیز میکرد.
آب حیوان
(~ ِ حَ یا حِ)(اِمر.) نک آب حیات.
آب خشک
(بِ خُ) (اِمر.) شیشه، آبگینه، بلور.
آب خضر
(بِ خِ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- آب حیات بخش.
۲- معرفت حقیقی که خاصة انبیاء و اولیاست.
آب خنک خوردن
(~ خُ نَ. خُ دَ) (مص ل.) کنایه از: به زندان افتادن.
آب خوردن
(خُ دَ)(مص ل.)۱ - آب نوشیدن، آشامیدن آب.
۲- (کن.) سرچشمه گرفتن، ناشی شدن.
۳- هزینه برداشتن، خرج برداشتن.
آب خوره
(رِ) (اِمر.)
۱- آبخوری.
۲- آبگیر.
۳- چشمه، جویبار.
آب دادن
(دَ) (مص م.)
۱- آبیاری کردن.
۲- فلزی را با فلز دیگر اندودن.
آب داده
(دِ) (ص مف.)
۱- آب پاشیده، مشروب.
۲- تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر).
آب دانه
(نِ) (اِ.) تاولی کوچک در پوست حداکثر به بزرگی ته سنجاق و حاوی مایعی روشن. (فره).
آب درمانی
(دَ) (حامص. اِ.) معالجة بعضی بیماریها با نوشیدن آب یا با نرمشهای مخصوص در داخل آب.