غزل ۴۹۴- ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی | هر جا که روی زود پشیمان به درآیی | |
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش | آدم صفت از روضه رضوان به درآیی | |
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد | گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی | |
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح | باشد که چو خورشید درخشان به درآیی | |
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت | کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی | |
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد | وقت است که همچون مه تابان به درآیی | |
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی | تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی | |
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو | بازآید و از کلبه احزان به درآیی |
وزن غزل: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (بحر هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
۱ ای دل اگر از چاه زنخدان محبوب بیرون بیایی؛ هر جای دیگر بروی زود با حال پشیمان باز میگردی.
یعنی گرفتاری عشق جمال محبوب را غنیمت شمار؛ گرفتاری مطلوبی است که اگر از آن آزاد شوی از آزادی خود پشیمان میشوی و هر جای دیگر که بروی به سوی آن بر میگردی.
۲ مراقب باش که اگر به وسوسه نفس گوش بدهی؛ مثل آدم ابولبشر از باغ بهشت بیرون میآیی.
نفس: در باره نفس و تعبیر عرفانی آن دکتر غنی مینویسد: «پیشوایان و بزرگان صوفیه به تدریج طریقه مخصوصی برای ریاضت و تربیت اخلاقی و پرورش روحی سالک ترتیب دادند که اساس آن این است که در انسان عنصر بد که مایه هوی و هوس و شهوت است نفس نامیده میشود.»(غنی تاریخ تصوف در اسلام ص ۲۹۷)
مضمون بیت اشاره دارد به اینکه حضرت آدم به وسوسه شیطان از گیاه ممنوع خورد و مجبور به ترک بهشت شد، که از جمله درآیات ۱۱۶ تا ۱۲۲ سوره طه خصوصا آیه ۱۲۰ آمده است.
فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطَانُ قَالَ یَا آدَمُ هَلْ أَدُلُّکَ عَلَى شَجَرَهِ الْخُلْدِ وَمُلْکٍ لَّا یَبْلَى
دنباله بیت قبل خطاب به دل خود میگوید مراقب باش نفس مثل شیطان آدم را وسوسه میکند. اگر تحت تاثیر تحریکات آن واقع شوی، مثل آدم که از بهشت رانده شد، تو هم از بهشت رانده میشوی. ترکیب آدم صفت در بیت شایسته تامل و قابل بحث است.
۳ اگر به چشمه حیوان برسی و تشنه لب بیرون بیایی، جا دارد که روزگار با اندک آبی ترا یاری نکند.
شاید: شایسته است، جا دارد.
آبی: آب کمی.
چشمه حیوان: چشمه آب حیوان یا چشمه آب حیات.
میگوید اگر به چشمه آب حیات برسی و آن شایستگی را نداشته باشی که از آن بنوشی و تشنه لب از آن بیرون بیایی، شایسته است که روزگار هم به تو کمکی نکند و آبی به تو نرساند. اگر در وجودت لیاقت نباشد جا دارد که روزگار هم به تو کمک نکند.
۴ از حسرت دیدن تو مثل صبح جان خود را تسلیم میکنم؛ به امید اینکه مثل خورشید تابناک طلوع کنی.
صبح حد فاصله میان شب و روز است که با طلوع خورشید و گسترش آن پایان میپذیرد. پس با توجه به اینکه مردن صبح با طلوع خورشید ملازمه دارد، میگوید به امید آنکه تو مثل خورشید طلوع کنی، من مثل صبح جان میدهم.
۵ آنقدر مانند باد صبا با همت خود بر تو میدمم – با نفس خود به تو دعا میکنم – تا مثل گل شاد و خندان از غنچه بیرون بیایی.
همت چنانکه اصطلاح صوفیانه است، اینجا به معنی دعا و زاری آمده است.
بر اثر وزش باد صبا غنچه شکفته و گل میشود، میگوید من هم آنقدر با نفس خود بر تو میدمم، آرزوی خود را در برابرت تکرار میکنم، تا تو مثل گل چهرهات را در برابر من باز کنی و با خنده و شادی مرا بپذیری.
۶ در شب سیاه دوری تو جانم به لب رسید؛ وقت آن است که مثل ماه تابان بیرون بیایی و شب تیره را روشن کنی.
۷ در خاک در خانه تو جویهای بسیار از چشمم روان ساختهام؛ به امید آنکه مثل سرو خرامان بیرون بیایی.
با توجه به اینکه سرو معمولا در کنار جوی کاشته میشود، میگوید از هر چشم خود به اندازه صد جوی اشک ریختهام که تو سرو قد بیایی و کنار این جویها بنشینی.
۸ حافظ فکر و خیال مکن، زیرا آن یوسف زیبا رو بر میگردد و تو از کلبه احزان بیرون میآیی.
کلبه احزان: کلبه پر از غم و اندوه و کنایه از خانه یعقوب پدر یوسف است.
بیت اشاره دارد به داستان حضرت یوسف و دوری او از پدر و گریشتن بعقوب در فراق فرزند، در کلبه احزان. اما یوسف در مصر در مقام عزیزی مصر از جهان رفت و در هیچ روایتی دیده نشده است که به کنعان نزد پدر خود یعقوب «باز آید». جای دیگر هم در غزل:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
همین اختلاف در سخن حافظ با متن قرآن و روایات تاریخی ملاحظه میشود. مگر اینکه بگوییم باز آمدن یوسف به کنعان را بر مبنای قصص قرآن نگفته، امیدی است که میدهد. البته این نیز نمیتواند توجیه درستی باشد زیرا وقتی نویسندهای به یک قصه معروف تاریخی اشاره میکند نمیتواند از آنچه در اصل قصه واقع شده و در میان مردم شهرت یافته تجاوز کند، زیرا قهرمانهای قصه هر کدام سمبل یک صفت خاص شدهاند. شاعر میتواند سمبل مناسب مقام را از میان آنها انتخاب کند نه اینکه جریان حوادث را عوض کند یا نقش قهرمان قصه را تغییر دهد؛ چنانکه خود حافظ نیز در موارد گوناگون ضمن استفاده از روایات تاریخی مثل قصههای سلیمان و داود و اسکندر و خضر و رستم و … این اصل را رعایت کرده است. بر این بنده معلوم نشد چگونه در این مورد از این قاعده منطقی و عمومی تجاوز کرده است.
درود بر انفاس اهورايي ات
كه هر چه سروده اي شرح غـــــم ما ست