غزلیات حافظحافظ

غزل ۴۴۰- سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندیخطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود استبدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید بازورای حد تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرورپدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیستز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کیدریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند استخدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازندسیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

 

غزل ۴۴۰

حافظ

خواجه شمس‌الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷ – ۷۹۲ هجری قمری برابر با ۷۰۶ - ۷۶۹ هجری شمسی)، شاعر بزرگ سدهٔ هشتم ایران (برابر قرن چهاردهم میلادی) و یکی از سخنوران نامی جهان است. بیش‌تر شعرهای او غزل هستند که به‌غزلیات حافظ شهرت دارند. گرایش حافظ به شیوهٔ سخن‌پردازی خواجوی کرمانی و شباهت شیوهٔ سخنش با او مشهور است او از مهمترین تأثیرگذاران بر شاعران پس از خود شناخته می‌شود. در قرون هجدهم و نوزدهم اشعار او به زبان‌های اروپایی ترجمه شد و نام او بگونه‌ای به‌محافل ادبی جهان غرب نیز راه یافت. هرساله در تاریخ ۲۰ مهرماه مراسم بزرگداشت حافظ در محل آرامگاه او در شیراز با حضور پژوهشگران ایرانی و خارجی برگزار می‌شود. در ایران این روز را روز بزرگداشت حافظ نامیده‌اند.

نوشته های مشابه

4 دیدگاه

  1. معاني لغات غزل (440)

    حديث آرزومندي: قصه خواسته ها و اميال و آرزوها.

    خطاب: ندا.

    واثق: مطمئن، مؤتمن، معتمد.

    الطاف: لطف ها، احسانها، مرحمت ها.

    دعاي صبح: دعاي سحرگاهان، ورد سحري.

    آه شب: راز و نياز شبانه، نماز شب.

    گنج مقصود: گنج مراد، مقصود و مراد به گنج تشبيه شده.

    مي رو: (فعل امر) برو.

    كه با دلدار پيوندي: تا به دلدار بپيوندي، تا به دلدار برسي.

    گويد باز: بازگويد، بيان كند.

    وراي: وراء، آن سوي، بالاتر از، فراتر از.

    حد: اندازه، ميزان.

    تقرير: بيان.

    پدر را باز پرس: حال پدر را باز پرس، حال پدر را جويا شو.

    رعنا: رعناء (مؤنث اَرْعَن)، زن احمق، زن دراز گول، كنايه از موجود خوش ظاهر بد باطن.

    جِبِلّت: سرشت، فطرت، طبيعت.

    هما: مرغ اقبال كه خوراكش استخوان و سايه اش بر سر هركس بيفتد به سلطنت و قدرت رسد.

    حيف است: جاي دريغ و افسوس است.

    دريغ: افسوس.

    معاني ابيات غزل (440)

    (1) سحرگاهي، شرح خواسته ها و آرزوهاي خود را با باد صبا در ميان مي‌گذاشتم. ندايي شنيدم كه گفت: به لطف خدا پشت گرم و اميدوار باش.

    (2) كليدي كه درِ گنجينه مراد و مقصود را مي گشايد، دعاي سحري و راز و نياز شبانه است. اين راه و رسم را برگزين تا به مقصود برسي.

    (3) قلم را آنچنان زبان توانايي نيست كه سرّ عشق را بازگو كند. شرح آرزومندي از حيطه قدرت بيان بيرون است.

    (4) اي يوسف عزيز مصر كه فريفته سلطنت شده يي، از حال پدر پير خود پرسشي كن. آخر مهر فرزنديت كجا رفت؟

    (5) در طبيعتِ دنيا، اين فرتوت خوش ظاهر بد باطن، رحم وجود ندارد چه توقعي از محبت او داري و براي چه همت خود را بدان معطوف مي داري؟

    (6) حيف است كه هماي بلند مرتبه يي چون تو به خوردن استخوان حريص باشد. دريغ از آن سايه عنايتي كه بر سر استخوان ناقابل افكنده يي!

    (7) اگر در اين دنيا نفعي و بهره يي باشد به درويش قانع و سازگار مي رسد. خدايا مرا به درويشي و بي نيازي توانگر و بهره ور ساز.

    8-1) حافظ، دل به خوبان مسپار و اين بي وفايي ها راببين كه تركان سمرقندي با خوارزميان چه معامله‌يي كردند.

    8-2) زيبارويان سياه چشم كشميري و سمرقندي با شعر حافظ شيرازي مي رقصند و ناز و فخر مي فروشند.

    شرح ابيات غزل (440)

    وزن غزل: مفاعيلن فاعيلن مفاعيلن مفاعيلن

    بحر غزل: هزج مثمّن سالم

    ٭

    شيوه غزلسرايي حافظ به هنگام غلبه نوميدي و گرفتاري و زماني كه درهاي چاره از هر سو به رويش بسته به نظر مي رسد، شرح و بسط بي وفايي دنيا و توجه به مبداء قدرت و تعريف راه و رسم گوشه گيري و درويشي و قناعت پيشگي است.

    حافظ اين غزل را در سال 781 هجري، پس از آنكه تيمور، مردم خوارزم را قتل عام كرد، سروده است. پيش از اين، اين شاعر مردمي از اينكه شاهزادگان آل مظفر پيوسته به جان هم افتاده و آسايش و راحتي را از مردم سلب كرده بودند بويژه سالهاي آخر سلطنت شاه شجاع كه به سبب درد نقرص و بيماري جوع رشته كفايت از دست او رها شده بود، چنان از اوضاع نوميد شده بود كه در غزلي حال خود را بدينگونه بازگو مي كند: سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي.

    و چنين مي پندارد كه مگر تيمور قدرتمند بتواند با فتح بلاد مسلمين امنيت و آسايش را برقرار سازد، لذا در پايان آن غزل چنين مي سرايد:

    خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي

    اما همين كه خبر قتل عام مردم خوارزم به گوش او مي رسداز فرط نوميدي اين غزل را سروده و در مطلع آن مي‌گويد:

    ديشب به هنگام سحر با باد صبا درد دل مي كردم و آرزوهاي باطني خود را كه به آنها دسترسي نيافته بودم با او در ميان مي‌گذاشتم كه ناگاه به من الهام شدكه از الطاف خداوندي نوميد مباش و به آن دل ببند.

    اين شيوه كلام، مي رساند كه حافظ موحدي مؤمن و در هر حال مستظهر به الطاف الهي بوده است. زيرا از روي صدق و صفا در بيت دوم غزل خود توصيه مي كند كه كليد گنج مقصود در دعاي سحري و راز و نياز شبانه به درگاه الهي است و در ابيات بعدي از بي وفايي دنيا سخن به ميان آورده و از خدا مي خواهد كه او را به درويشي و خرسندي متنعّم گرداند.

    آنچه ذكر آن در اين شرح ضرورت دارد، اين كه بيت مقطع غزل، نخست همان بوده كه تحت شماره 8-1 آمده و بعداً به دلايلي كه ممكن است بيم و احتياط از بازخواست تيمور بوده باشد توسط حافظ تغيير يافته است.

    چه عبدالرزاق سمرقندي در مطلع السعدين و مجمع البحرين ضمن گزارش سال 781 مي نويسد: (طرفه العيني شهر خوارزم ميسر شد … و تخريب عمارات و انواع بيداد در آن خطه روي داد و … آوازه خرابي آن چنان در اطراف جهان انتشار يافت كه بلبل داستانسرا مولانا حافظ در گلشن شيراز زمزمه و آواز داد كه:

    به تركان دل مده حافظ ببين آن بي وفاييها كه با خوارزميان كردند تركان سمرقندي)

    در پايان، در اين غزل اشاره و ايهاماتي به شاه شجاع به چشم مي خورد كه در بيت چهارم و ششم مشهود است. مطلب ديگر اينكه مضمون بيت هفتم اين غزل را نظامي قبل از حافظ در هفت پيكر چنين آورده است:

    سربلندي ده از خداوندي همتش را به تاج خرسندي
    شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی

  2. تو بـا آن قـامـت والا چو بردل سایه افکـنـدی
    مرا این عشق آتش شد،میانش دل چو اسپندی
    اگـر صـبرم روا باشـد خدایـا صبر تا چـنـدی
    سـحـر بـا بـاد میـگفـتم حـد یـث آرزومـنـدی
    خطاب آمد که واثق شو بالطاف خداوندی
    ……………………………………
    اگر عاشق دلش تارست ،معشوقش وَرا پودست
    زداغ هـجردر دیده مدامم اشک چـون رودست
    بـراه عشـق ودلـداری دل عـاشق نـیاسـودسـت
    دعـای صـبح و آه شـب کـلـید گـنج مقـصودست
    بد ین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
    …………………………………..
    مـرا پـند سـت از پیرم که با دشمن نگویم راز
    زشهر آشوبی جانان که دارد صد هزاران ناز
    خـداونـد دل و دینـست با نـازش شـوم دمساز
    قـلم را آن زبـان نـبود کـه سـرّ عشق گوید باز
    ورای حد تقریرست شرح آرزومندی
    …………………………………..
    جَـلائی ده دل از زنـگش که بـینی نـورغَرق نور
    به صبر از پاکی دل عشق را آخر شوی منصور
    بشـاهی گـر بود لایـق ، پدر جان دل بکن از پور
    الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
    پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فر زندی
    …………………………………
    مـقـام و مـال دنیـا دوسـت ،را بـرعشـق همـت نیسـت
    دلا با عشق خوش می زی که دنیا جای حسرت نیست
    دل عشـاق دریـائـیـسـت کـا نـرا کـُنج عُزلـت نـیـسـت
    جــهان پـیـر رعـنـا را تـَرّحُـم در جّـَـبـَلت نـیـســت
    زمهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی
    ………………………………..
    بجانان سر توان دادن ،مرید تن ز جان تا کی
    بدنیا اهل ایمان را سرشک خون روان تا کی
    برندی عشق را دریاب این زهد گران تا کی
    همائی چون توعالی قدرحرص استخوان تا کی
    دریغ آن سایه همت که بر نا اهل افکندی
    …………………………………..
    زتـاب آتـش عشـقـش دل عشـاق اسـپـند ســت
    عتاب وپند درویشان مریدان را چُنان قـندست
    همای همتِ ایشان به رضوان سایه افکند ست
    درین بازار گر سودیست با در ویش خرسند ست
    خدا یا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی
    ……………………………………
    چـو تـُرکـان پـارسـی گویـند شـعری نـغز پـردازنـد
    خوشا شیراز،شـهر عشق، عـُشاقش خوش آوازنـد
    بیا (رافض) درین هیئات که خوبان عشق می بازند
    بـشـعر حـافـظ شـیراز مـیرقـصـند و مـینـازنــد
    سیه چشمان کشمیری وتـُرکان سمر قندی
    …………………………………………..
    تبریز 85.11.13
    Email: javid.modarres@gmail.com
    Email: neo_shams@yahoo.com
    Weblog: http://www.rafezm .persianblog.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا