غزلیات حافظحافظ
غزل ۳۱۶- زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم | ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم |
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر | سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم |
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم | طره را تاب مده تا ندهی بر بادم |
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم | غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم |
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم | قد برافراز که از سرو کنی آزادم |
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را | یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم |
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه | شور شیرین منما تا نکنی فرهادم |
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس | تا به خاک در آصف نرسد فریادم |
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی | من از آن روز که دربند توام آزادم |
معانی ابیات غزل:
1) گیسو را دست باد رها مکن تا مرا به دست باد نیستی نسپاری و بنای رفتار خود را بر ناز و کرشمه مگذار تا ریشه ما را از جا نکنی.
2) با دیگران به باده نوشی منشین تا خون به جگرنشوم و سرکشی مکن تا ناله و فریادم به آسمان نرسد.
3) گیسوان را چین و شکن مده تا دل مرا در حلقه های آن به بند نیفکنی و رخساره را میارا تا هستی مرا به باد ندهی.
4) با بیگانگان دوست مشو تا مرا از خود به در نکنی، غمخوار بیگانگان مباش تا دل آزرده نشوم.
5) چهره را بیارای و بپاخیز تا از برگ گل و تماشای سرو بی نیاز شوم .
6)انگشت نمای هر مجلس مشو وگرنه مرا در آتش حسادت می سوزانی و از دیگران سخن مگو تا آزرده خاطر نشوم.
7) خود را زبانزد مردم شهر مساز تا سر به کوه و بیابان نگذارم و مانند شیرین شورانگیزی مکن تا مرا مانند فرهاد بی قرار نکنی.
8) بر من بی نوا رحم کن و به دادم برس تا فریاد دادخواهی من به خاک درگاه وزیر نرسد.
9) محال است که حافظ، روی از درگاه تو به خاطر جور و ستمت بگرداند . من از روزی که به محبّت تو پای بند و اسیر عشق تو شده ام خود را آزاد می دانم.
شرح ابیات غزل:
وزن غزل : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن
بحر غزل : رمل مثمن مخبون اصلم
*
سعــدی :
مــن از آن روز که در بـنـد تــوام آزادم
پــادشاهم که به دســت تــو اســیر افــتادم
*
اوحدی :
ای که رفــتی و نرفــتی نفــسی از یــادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهــی بــر بــادم
*
با توجه و دقت در متن و مضامین اشعار یاد شده سعدی و اوحدی در بالا و تشابهات مشترکی که با غزل حافظ دارند نظر به مارا به این معنی سوق می دهد که حافظ در زمان شاه شجاع و وزارت تورانشاه در موقعیتی به قصد سرودن غزلی عاشقانه مبادرت به خلق این اثر نموده و منظور اصلی او حسّ برتری جویی و نمایش هنر خویش در غزل سرایی عاشقانه بوده است .
مضامین حافظ بر مضامین سعدی و اوحدی برتری دارد. سعدی می فرماید (من از آن روز که در بند توام آزادم) پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم . هرچند بین این دو مصراع روابط معنی برقرار است اما با مقایسه بیت حافظ که می فرماید : حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی و پس از آن مصراع اول بیت سعدی را تضمین می کند، مضمون دلپذیرتری را می آفریند و مفاد مصراع دوم بیت را تأیید مفاد مصراع اول چنان به جا و موقع خود می نشاند که آن نقطه ضعف بیت سعدی از بین می رود چه در بیت سعدی خواننده در لحظه اول معانی دو مصراع را به هم ربط نمی دهد و در بازخوانی و دقت بیشتری متوجه ارتباط معانی دو مصراع می شود. این گونه دقت و ظرافت و حسن سلیقه ها را شاعری می تواند داشته باشد که در اوج بلاغت قرار گرفته و بر روانی قالب و معنا کاملاً با اعتنا و مسلّط باشد. تمام ابیات این غزل یک پارچه و زبان حال عاشق دلسوخته یی است که با معشوق خود سخن می گوید .
حافظ عاشق فرد مورد نظری نبوده و این غزلسازی در واقع هنرنمایی او را در سرودن غزل عاشقانه یکدست می رساند تا درکنار سایر غزل هایی که به ظاهر جنبه عاشقانه و در باطن بار مفاهیم عارفانه یا ایهام خاصّی را بر دوش می کشد به ابناءِ زمان سلاست و بلاغت خود را در غزلسرایی بنمایاند. و کوتاه سخن آنکه همین پرده های مختلف هنرنمایی اوست که در طول قرنها، شعرای صاحب ذوق را در برابر او به زانو درآورده است.
(شرح جلالی بر حافظ / دکتر عبدالحسین جلالیان)
با سلام
برخلاف نظر جناب استاد جلالیان، من فکر می کنم که فصاحت و بلاغت بیت شیخ از بیت خواجه کمتر نیست. در دیوان حضرت حافظ نیز ابیاتی می توان یافت که جای مبتدی و خبر پس و پیش شده باشد و این چیزی از بلاغت گفتار نمی کاهد. نباید فراموش کرد که سعدی استاد معنوی حافظ بوده و به احتمال قریب به یقین اگر سعدی ای نمی بود حافظی هم به وجود نمی آمد. در بیان فصاحت این مصراع همین بس که جافظ آن را تضمین کرده و چه چیز بالاتراز این تحسین و احترام وی را به استاد معنویش می رساند. تقلید و تضمین اوج تحسین را می رساند. و این که حافظ ذکری از منبع خود نمی کند اوج شهرت سعدی و آثار او را در آن زمان می رساند. گفتنی است که این احتمال همیشه هست که شاگردی از استادش پیشی بگیرد همچنان که حافظ غزل فارسی را به اوجی رساند که عملا برای دیگران و آیندگان غیر قابل دسترسی شد. حافظ میراث بر پنج شش قرن شعر فارسی بود و چه وارثی شایسته و بایسته تر از او که این میراث را به لطیف ترین و زیباترین وجهی به آیندگان سپرد.
عشقت آموخت مرا مظهرشاهنشاهی
چو غلام تو ام ازبند زمان آزادم
(حضرت ظریفی)