غزلیات حافظحافظ
غزل ۳۰۶- اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول | رسد به دولت وصل تو کار من به اصول |
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا | فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول |
چو بر در تو من بینوای بی زر و زور | به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول |
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم | که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول |
من شکسته بدحال زندگی یابم | در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول |
خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت | که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول |
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد | بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول |
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو | که طاعت من بیدل نمیشود مقبول |
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ | رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول |
معانی لغات غزل (306)
مجال : فرصت ، امکان.
وصول : رسیدن.
نوا : پرده موسیقی، وسایل زندگی، لوازم معاش.
اصول : جمع اصل، ریشه ها، اساس و بنیان..
سنبل رعنا : کنایه از دو زلف زیبا و خوشنما.
فراغ : آسایش، آسودگی.
مکحول : چشم سُرمه کشیده شده.
بر دَرِ تو : بر درگاه و آستانه تو.
باب : در.
ملول : افسرده .
شکسته : در هم شکسته، ناتوان، فرسوده.
خراب : ویران.
نزول : فرود آمده، منزل کردن.
جواهر : جمع جوهر، معرب گوهر.
صیقلی : جلا یافتگی، زدایندگی از کدورت و تیرگی.
زنگ : کدورت و تیرگی که به مرور ایام در سطح فلزات پیدا شده و آن ها را از جلا می اندازد.
مصقول : صیقلی شده، شفاف شده، سائیده شده، پاک شده.
جرم : گناه.
حضرت : درگاه.
طاعت : عبادت.
بی دل : دل ازدست داده.
مقبول: پذیرفته، مورد قبول.
خموش: خاموش باش، ساکت باش.
اهل عقول : صاحبان عقل، حکما، معتقدان به اصالت عقل.
معانی ابیات غزل(306)
1) اگر فرصت و امکان رسیدن به سر کوی تو را داشته باشم به برکت رسیدن به وصال تو کار و بار من بر اساس صحیحی استوار میگردد.
2) آن دو زلف همانند سنبل زیبا از دل من صبر و قرار و آن دوچشم سرمه کشیده، آسودگی را ازمن ربوده اند.
3) چون من بی نوای بی زر و زور به هیچ صورت اجازه رفت و آمد به درگاه تو را ندارم …
4) به کجا بروم؟ چه کار کنم؟ از کجا چاره جویی کنم؟ که از دست جور و ستم روزگار افسرده و درمانده شده ام.
5) من دل شکسته افسرده حال، هنگامی به زندگی راحت دست می یابم که با تیغ غم تو کشته شده از پای درآیم.
6) (گنج) غم نو جایی ویرانه تر از دل پیدا نکرد از این رو در دل تنگ من فرود آمد و درآن جای گرفت.
7) از آنجایی که دل من از جوهر مهر و محبت تو جلا و شفافیت یافته است، ازکدورت و تیرگی رویدادهای زمانه پاک و مصون خواهدبود.
8) ای آنکه چون جان و دل عزیزی، من دل از دست داده نمی دانم چه گناهی کرده ام که مراتب بندگی من در درگاه تو مورد قبول قرار نمی گیرد.
9) حافظ، خاموش باش و با درد عشق بساز و اسرار عشق را در پیش معتقدان به اصالت عقل(خردمندان) بازگو مکن.
شرح ابیات غزل (306)
وزن غزل : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
بحر غزل : مجتّث مثمّن مخبون مقصور
*
سعــــــدی : من ایستاده ام ایــنک به خـــدمتت مشـغول
مــرا از آنـــچه که خــدمت قـــبول یا نه قـبول
*
خواجو کرمانی : مرا که نیست به خــاک درت امــید وصــــول
کـــجا به منـــزل قــربت بـود مـــجال نــــزول
*
در فاصله زمانی تغییر رویه شاه شجاع تا رفتن به تبعید حافظ به یزد، روز به روز روابط فیمابین شاه و حافظ بدتر و گسسته تر می شد و در این فرجه زمان بسته به حکم قبض و بسط روح شاعر غزل های گله آمیز و یا ترحم برانگیزی سروده شده است.
چنین تصور می شود که هرگاه حافظ از چهار طرف مورد فشار و از همه طرف از تغییر روش شاه شجاع نومید می شده غزل هایی به مانند این غزل را می سروده و بدین وسیله با خود درد دل کرده و امید این را داشته است که شاید به سمع پادشاه رسیده و نسبت به او ارفاق معمول دارد.
شاعر در بیت سوم و چهارم صراحتاً اذعان می کند که به او اجازه ملاقات با شاه داده نمی شود و نمی داند که برای رفع این محظور چه تدبیری به خرج دهد. در بیت هشتم از اینکه مراتب بندگی و پوزش او نیز مورد قبول واقع نمی گردد متحیّر است.
در پایان حافظ وزن و قافیه و ردیف غزل خواجو را برای بازگویی درد دل خود مناسب یافته و ازآن استقبال کرده است.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی