غزلیات حافظحافظ
غزل ۲۷۰- درد عشقی کشیدهام که مپرس
درد عشقی کشیدهام که مپرس | زهر هجری چشیدهام که مپرس |
گشتهام در جهان و آخر کار | دلبری برگزیدهام که مپرس |
آن چنان در هوای خاک درش | میرود آب دیدهام که مپرس |
من به گوش خود از دهانش دوش | سخنانی شنیدهام که مپرس |
سوی من لب چه میگزی که مگوی | لب لعلی گزیدهام که مپرس |
بی تو در کلبه گدایی خویش | رنجهایی کشیدهام که مپرس |
همچو حافظ غریب در ره عشق | به مقامی رسیدهام که مپرس |
اقا من خودم رو با این وب باز پیدا کردم
واقعا اين مرد جهان رو با يه چشم ديگر مي ديده كاش ما هم ميتونسيم ببينيم كه او چه مي ديده از اشعار مشخصه كه ديده هاش آدم رو متحول ميكرده از غزل مشخصه كه چون حال بي نظيري داشته فقط به حال خودش ميخواسته باشه. فقط خواسته بگه عرفاني كه تجربه كرده روحش رو به عرش اعلي برده. خوشا به حالش.
وقتی به اینطور انسان ها نگاه میکنی مثل این که یه کوه میبینی ، خیلی ها نوک کوه رو میبینن میگن اوو نگاه کن اون کجا ما کجا چه شخصیت بزرگی و فلان وفلان ولی بعضی ها با دیدن اونطور ادم ها جلو پاشون رو نگاه میکنن و پله ها رو میبینن که میره به سمت کوه
خود شناسی و خودسازی و مراقبه و اخرش میرسی به کوه به همین سادگی …………..
معانی لغات غزل (270)
درد : محنت، رنج .
که مپرس : که شرح آن را از من مپرس، که گفتنی نیست .
زهر هجر : شرنگ جدایی .
در هوای : در آرزویِ .
لب چه می گزی : چرا لب را گاز می گیری .
گَزیده ام : گاز گرفته ام .
معانی ابیات غزل (270)
1) درد و رنجی از عشق تحمّل کرده ام که گفتنی نیست و شرنگ فراقی را چشیده ام که نمی توان آن را شرح داد .
2) دور دنیا گردیده و در آخر معشوقی انتخابی کرده ام که محاسن آن چندان است که نمی توان گفت .
3) در اشتیاقِ رسیدن به خاک درگاهِ او آنچنان اشک از دیدگانم می بارد که مپرس، گفتنی نیست .
4) دیشب به گوش خود از دهان او حرف ها و وعده های شیرینی شنیدم که مپرس، گفتنی نیست .
5) از چه با اشارهِ به من لب خود را به دندان گاز میگیری که حرف مزن من لب لعل فامی را به دندان گاز گرفته ام که لذّت آن گفتنی نیست .
6) بی حضور تو در خانه محقّر فقیرانه خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس .
7) من هم به مانند حافظ، در راه معرفت و عشق یکّه و تنها و بدون یاور به مقام و منصبی رسیده ام که نمی توان علوّ آن مقام را شرح داد .
شرح ابیات غزل (270)
وزن غزل: فاعلاتن مفاعلن فعلات
بحر غزل: خفیف مسدّس مخبون مقصور
*
شاه نعمت الله ولی :
1- رنج عشقی کشیده ام که مپرس دُردِ دَردی چشیده ام که مپرس
*
2- گرم و سردی کشیده ام که مپرس هم به مردی رسیده ام که مپرس
*
شاه نعمت الله ولی با مطلع :
آنان که خاک را نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
مردی جاه طلب و خواستار شهرت و طالب مرید بود و در اکثر اشعارش از خود تعریف فراوان کرده است . او دو غزل با مطلع های یاد شده بالا دارد که پُر است از مفاخره و مکابره و چون در شعر (سیّد) تخلّص می کرده از جمله در مقطع غزلی گوید :
از مــــه روی روشــــنِ سیّد آفــتابی بدیده ام که مپرس
و از آنجا که خصوصیّات اخلاقی حافظ کاملاً با این شاعر صوفی مسلک در تباین است ، بعید نیست که حافظ به منظور دادن پاسخی دندان شکن غزل او را استقبال کرده باشد. حافظ در غزل بالا در هفت بیت، رندانه به ادّعاهای شاه ولی که می گوید با سیر و سیاحت معنوی در آفاق و انفس به مقام های عالی عرفان رسیده ام که مپرس متقابلاً می گوید من هم همین سیر و سیاحت ها را کرده ام و دلبر و معشوقه زیبارویی را پیدا کرده و از دهان او حرفهایی شنیده ام که مپرس و پس از تخطئه شاه ولی در بیت مقطع غزل آنچنان که گویندهِ غزل، دیگری غیر از حافظ است با آوردن صنعت التفات می فرماید: من هم مثل حافظ که در راه عشق غریب وار و بدون مراد به سیر و سلوک مشغول است به تنهایی گام نهاده و (به مقامی رسیدهام که مپرس) و این پاسخی است به شاه ولی که قبلاً به این صوفی داده بود .
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی