مثنوی معنویدفتر پنجممولوی
بخش ۷۲ – جواب آن مغفل کی گفته است کی خوش بودی این جهان اگر مرگ نبودی وخوش بودی ملک دنیا اگر زوالش نبودی و علی هذه الوتیره من الفشارات
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچپیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شوره خاکی کاشتی
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنان که هست در خدعهسرا
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ
حسرتش آنست کش کم بود برگ
ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد
در میان دولت و عیش و گشاد
زین مقام ماتم و ننگین مناخ
نقل افتادش به صحرای فراخ
مقعد صدقی نه ایوان دروغ
بادهٔ خاصی نه مستیی ز دوغ
مقعد صدق و جلیسش حق شده
رسته زین آب و گل آتشکده
ور نکردی زندگانی منیر
یک دو دم ماندست مردانه بمیر