مثنوی معنویدفتر ششممولوی

بخش ۱ – تمامت کتاب الموطد الکریم

ای حیات دل حسام‌الدین بسی

میل می‌جوشد به قسم سادسی

گشت از جذب چو تو علامه‌ای

در جهان گردان حسامی نامه‌ای

پیش‌کش می‌آرمت ای معنوی

قسم سادس در تمام مثنوی

شش جهت را نور ده زین شش صحف

کی یطوف حوله من لم یطف

عشق را با پنج و با شش کار نیست

مقصد او جز که جذب یار نیست

بوک فیما بعد دستوری رسد

رازهای گفتنی گفته شود

یا بیانی که بود نزدیکتر

زین کنایات دقیق مستتر

راز جز با رازدان انباز نیست

راز اندر گوش منکر راز نیست

لیک دعوت واردست از کردگار

با قبول و ناقبول او را چه کار

نوح نهصد سال دعوت می‌نمود

دم به دم انکار قومش می‌فزود

هیچ از گفتن عنان واپس کشید

هیچ اندر غار خاموشی خزید

گفت از بانگ و علالای سگان

هیچ واگردد ز راهی کاروان

یا شب مهتاب از غوغای سگ

سست گردد بدر را در سیر تگ

مه فشاند نور و سگ عو عو کند

هر کسی بر خلقت خود می‌تند

هر کسی را خدمتی داده قضا

در خور آن گوهرش در ابتلا

چونک نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم

من مهم سیران خود را چون هلم

چونک سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی بود

قهر سرکه لطف هم‌چون انگبین

کین دو باشد رکن هر اسکنجبین

انگبین گر پای کم آرد ز خل

آیند آن اسکنجبین اندر خلل

قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند

نوح را دریا فزون می‌ریخت قند

قند او را بد مدد از بحر جود

پس ز سرکهٔ اهل عالم می‌فزود

واحد کالالف کی بود آن ولی

بلک صد قرنست آن عبدالعلی

خم که از دریا درو راهی شود

پیش او جیحونها زانو زند

خاصه این دریا که دریاها همه

چون شنیدند این مثال و دمدمه

شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل

که قرین شد نام اعظم با اقل

در قران این جهان با آن جهان

این جهان از شرم می‌گردد جهان

این عبارت تنگ و قاصر رتبتست

ورنه خس را با اخص چه نسبتست

زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند

بلبل از آواز خوش کی کم کند

پس خریدارست هر یک را جدا

اندرین بازار یفعل ما یشا

نقل خارستان غذای آتش است

بوی گل قوت دماغ سرخوش است

گر پلیدی پیش ما رسوا بود

خوک و سگ را شکر و حلوا بود

گر پلیدان این پلیدیها کنند

آبها بر پاک کردن می‌تنند

گرچه ماران زهرافشان می‌کنند

ورچه تلخان‌مان پریشان می‌کنند

نحلها بر کو و کندو و شجر

می‌نهند از شهد انبار شکر

زهرها هرچند زهری می‌کنند

زود تریاقاتشان بر می‌کنند

این جهان جنگست کل چون بنگری

ذره با ذره چو دین با کافری

آن یکی ذره همی پرد به چپ

وآن دگر سوی یمین اندر طلب

ذره‌ای بالا و آن دیگر نگون

جنگ فعلیشان ببین اندر رکون

جنگ فعلی هست از جنگ نهان

زین تخالف آن تخالف را بدان

ذره‌ای کان محو شد در آفتاب

جنگ او بیرون شد از وصف و حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نفس

جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس

رفت از وی جنبش طبع و سکون

از چه از انا الیه راجعون

ما به بحر تو ز خود راجع شدیم

وز رضاع اصل مسترضع شدیم

در فروغ راه ای مانده ز غول

لاف کم زن از اصول ای بی‌اصول

جنگ ما و صلح ما در نور عین

نیست از ما هست بین اصبعین

جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول

در میان جزوها حربیست هول

این جهان زن جنگ قایم می‌بود

در عناصر در نگر تا حل شود

چار عنصر چار استون قویست

که بدیشان سقف دنیا مستویست

هر ستونی اشکنندهٔ آن دگر

استن آب اشکنندهٔ آن شرر

پس بنای خلق بر اضداد بود

لاجرم ما جنگییم از ضر و سود

هست احوالم خلاف همدگر

هر یکی با هم مخالف در اثر

چونک هر دم راه خود را می‌زنم

با دگر کس سازگاری چون کنم

موج لشکرهای احوالم ببین

هر یکی با دیگری در جنگ و کین

می‌نگر در خود چنین جنگ گران

پس چه مشغولی به جنگ دیگران

یا مگر زین جنگ حقت وا خرد

در جهان صلح یک رنگت برد

آن جهان جز باقی و آباد نیست

زانک آن ترکیب از اضداد نیست

این تفانی از ضد آید ضد را

چون نباشد ضد نبود جز بقا

نفی ضد کرد از بهشت آن بی‌نظیر

که نباشد شمس و ضدش زمهریر

هست بی‌رنگی اصول رنگها

صلحها باشد اصول جنگها

آن جهانست اصل این پرغم وثاق

وصل باشد اصل هر هجر و فراق

این مخالف از چه‌ایم ای خواجه ما

واز چه زاید وحدت این اعداد را

زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل

خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل

گوهر جان چون ورای فصلهاست

خوی او این نیست خوی کبریاست

جنگها بین کان اصول صلحهاست

چون نبی که جنگ او بهر خداست

غالبست و چیر در هر دو جهان

شرح این غالب نگنجد در دهان

آب جیحون را اگر نتوان کشید

هم ز قدر تشنگی نتوان برید

گر شدی عطشان بحر معنوی

فرجه‌ای کن در جزیرهٔ مثنوی

فرجه کن چندانک اندر هر نفس

مثنوی را معنوی بینی و بس

باد که را ز آب جو چون وا کند

آب یک‌رنگی خود پیدا کند

شاخهای تازهٔ مرجان ببین

میوه‌های رسته ز آب جان ببین

چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود

آن همه بگذارد و دریا شود

حرف‌گو و حرف‌نوش و حرفها

هر سه جان گردند اندر انتها

نان‌دهنده و نان‌ستان و نان‌پاک

ساده گردند از صور گردند خاک

لیک معنیشان بود در سه مقام

در مراتب هم ممیز هم مدام

خاک شد صورت ولی معنی نشد

هر که گوید شد تو گویش نه نشد

در جهان روح هر سه منتظر

گه ز صورت هارب و گه مستقر

امر آید در صور رو در رود

باز هم از امرش مجرد می‌شود

پس له الخلق و له الامرش بدان

خلق صورت امر جان راکب بر آن

راکب و مرکوب در فرمان شاه

جسم بر درگاه وجان در بارگاه

چونک خواهد که آب آید در سبو

شاه گوید جیش جان را که ارکبوا

باز جانها را چو خواند در علو

بانگ آید از نقیبان که انزلوا

بعد ازین باریک خواهد شد سخن

کم کن آتش هیزمش افزون مکن

تا نجوشد دیگهای خرد زود

دیگ ادراکات خردست و فرود

پاک سبحانی که سیبستان کند

در غمام حرفشان پنهان کنند

زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی

پرده‌ای کز سیب ناید غیر بوی

باری افزون کش تو این بو را به هوش

تا سوی اصلت برد بگرفته گوش

بو نگه‌دار و بپرهیز از زکام

تن بپوش از باد و بود سرد عام

تا نینداید مشامت را ز اثر

ای هواشان از زمستان سردتر

چون جمادند و فسرده و تن‌شگرف

می‌جهد انفاسشان از تل برف

چون زمین زین برف در پوشد کفن

تیغ خورشید حسام‌الدین بزن

هین بر آر از شرق سیف‌الله را

گرم کن زان شرق این درگاه را

برف را خنجر زند آن آفتاب

سیلها ریزد ز کهها بر تراب

زانک لا شرقیست و لا غربیست او

با منجم روز و شب حربیست او

که چرا جز من نجوم بی‌هدی

قبله کردی از لئیمی و عمی

تا خوشت ناید مقال آن امین

در نبی که لا احب الا فلین

از قزح در پیش مه بستی کمر

زان همی رنجی ز وانشق القمر

منکری این را که شمس کورت

شمس پیش تست اعلی‌مرتبت

از ستاره دیده تصریف هوا

ناخوشت آید اذا النجم هوی

خود مؤثرتر نباشد مه ز نان

ای بسا نان که ببرد عرق جان

خود مؤثرتر نباشد زهره زآب

ای بسا آبا که کرد او تن خراب

مهر آن در جان تست و پند دوست

می‌زند بر گوش تو بیرون پوست

پند ما در تو نگیرد ای فلان

پند تو در ما نگیرد هم بدان

جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست

که مقالید السموات آن اوست

این سخن هم‌چون ستاره‌ست و قمر

لیک بی‌فرمان حق ندهد اثر

این ستارهٔ بی‌جهت تاثیر او

می‌زند بر گوشهای وحی‌جو

کی بیایید از جهت تا بی‌جهات

تا ندراند شما را گرگ مات

آنچنان که لمعهٔ درپاش اوست

شمس دنیا در صفت خفاش اوست

هفت چرخ ازرقی در رق اوست

پیک ماه اندر تب و در دق اوست

زهره چنگ مسئله در وی زده

مشتری با نقد جان پیش آمده

در هوای دستبوس او زحل

لیک خود را می‌نبیند از محل

دست و پا مریخ چندین خست ازو

وآن عطارد صد قلم بشکست ازو

با منجم این همه انجم به جنگ

کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ

جان ویست و ما همه رنگ و رقوم

کوکب هر فکر او جان نجوم

فکر کو آنجا همه نورست پاک

بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک

هر ستاره خانه دارد در علا

هیچ خانه در نگنجد نجم ما

جای سوز اندر مکان کی در رود

نور نامحدود را حد کی بود

لیک تمثیلی و تصویری کنند

تا که در یابد ضعیفی عشقمند

مثل نبود لیک باشد آن مثال

تا کند عقل مجمد را گسیل

عقل سر تیزست لیکن پای سست

زانک دل ویران شدست و تن درست

عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ

فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ

صدرشان در وقت دعوی هم‌چو شرق

صبرشان در وقت تقوی هم‌چو برق

عالمی اندر هنرها خودنما

هم‌چو عالم بی‌وفا وقت وفا

وقت خودبینی نگنجد در جهان

در گلو و معده گم گشته چو نان

این همه اوصافشان نیکو شود

بد نماند چونک نیکوجو شود

گر منی گنده بود هم‌چون منی

چون به جان پیوست یابد روشنی

هر جمادی که کند رو در نبات

از درخت بخت او روید حیات

هر نباتی کان به جان رو آورد

خضروار از چشمهٔ حیوان خورد

باز جان چون رو سوی جانان نهد

رخت را در عمر بی‌پایان نهد

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی و مولانا و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ، یا وخش، – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ - ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی‌تبار پارسی‌گوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا