غزل شمارهٔ ۸۳

ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا

آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا

سودی همگی سودی بر جمله برافزودی

تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا

صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته

بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا

بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه

در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا

در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی

دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از پا

میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد

وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا

ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر

ما را تو بری از سر تا روز مشین از پا

مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده

چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا

این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه

ای استن این خیمه تا روز مشین از پا

این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو

زیر و زبرند از تو تا روز مشین از پا

در بحر چو کشتیبان آن پیل همی‌جنبان

تا منزل آباقان تا روز مشین از پا

ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی

چون با همه برنایی تا روز مشین از پا

دف از کف دست آید نی از دم مست آید

با نی همه پست آید تا روز مشین از پا

چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا

تو باش زبان ما تا روز مشین از پا

خروج از نسخه موبایل