شمارهٔ ۱۶۷

سگی شکایت ایام بر کسی می‌کرد

نبینی‌ام که چه برگشته حال و مسکینم

نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران

قناعتم صفت و بردباری آیینم

هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم

که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم

که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟

که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم

به لقمه‌ای که تناول کنم ز دست کسی

رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم

گرم دهند خورم ورنه می‌روم آزاد

نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم

چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز

ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم

مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان

کفایتست همین پوستین پارینم

به جای من که نشیند که در مقام رضا

برابر است گلستان و تل سرگینم

مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست

چه کرده‌ام که سزاوار سنگ و نفرینم؟

جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی

که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم

همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را

غریب دشمن و مردارخوار می‌بینم

خروج از نسخه موبایل