غزل ۵۷۵

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

در دست خوبرویان دولت بود اسیری

جان باختن به کویت در آرزوی رویت

دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری

ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان

گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری

گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت

آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری

آن کو ندیده باشد گل در میان بستان

شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری

گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری

ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان

می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری

او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی

ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری

گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان

ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری

سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه

رندی روا نباشد در جامه فقیری

خروج از نسخه موبایل