غزل ۴۸۶

آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

وان چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه

تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان

یا مه چارده که به سر برنهد کلاه

گل با وجود او چو گیاست پیش گل

مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه

سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل

با او چنان که در پی سلطان رود سپاه

گویند از او حذر کن و راه گریز گیر

گویم کجا روم که ندانم گریزگاه

اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش

گویی دراوفتاد دل از دست من به چاه

دل خود دریغ نیست که از دست من برفت

جان عزیز بر کف دستست گو بخواه

ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی

آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه

حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ

وان سینه سفید که دارد دل سیاه

بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند

آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه

شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق

شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه

گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان

باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه

بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت

از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه

خروج از نسخه موبایل