غزل ۱۲۲

در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست

ای که منظور ببینی و تأمل نکنی

گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست

ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک

چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست

من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم

که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست

ای پری روی ملک صورت زیباسیرت

هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست

چشم برکرده بسی خلق که نابینااند

مثل صورت دیوار که در وی جان نیست

درد دل با تو همان به که نگوید درویش

ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست

آن که من در قلم قدرت او حیرانم

هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست

سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد

همچنان قصه سودای تو را پایان نیست

خروج از نسخه موبایل