غزل شمارهٔ ۹۹۱

عشق جانان مرا ز جان ببرید

جان به عشق اندرون ز خود برهید

زانک جان محدثست و عشق قدیم

هرگز این در وجود آن نرسید

عشق جانان چو سنگ مغناطیس

جان ما را به قرب خویش کشید

باز جان را ز خویشتن گم کرد

جان چو گم شد وجود خویش بدید

بعد از آن باز با خود آمد جان

دام عشق آمد و در او پیچید

شربتی دادش از حقیقت عشق

جمله اخلاص‌ها از او برمید

این نشان بدایت عشق است

هیچ کس در نهایتش نرسید

خروج از نسخه موبایل