غزل شمارهٔ ۸۴۵

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد

بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد

از باده گزافی شد صاف صاف صافی

وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد

جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل

آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر آمد

در عالم طراوت او یافت بس حلاوت

وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد

زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند

در نقش دین بماند والله که کافر آمد

ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم

زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد

الله اکبر تو خوش نیست با سر تو

این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد

هر جان باملالت دورست از این جلالت

چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد

ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت

در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد

خروج از نسخه موبایل