غزل شمارهٔ ۵۹۴

امروز جمال تو سیمای دگر دارد

امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست

امروز قد سروت بالای دگر دارد

امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد

وان سکه چون چرخت پهنای دگر دارد

امروز نمی‌دانم فتنه ز چه پهلو خاست

دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش

کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد

رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا

کو برتر از این سودا سودای دگر دارد

گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد

ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد

دریای دو چشم او را می‌جست و تهی می‌شد

آگاه نبد کان در دریای دگر دارد

در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم

این جاش چه می‌جستی کو جای دگر دارد

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق

امروز دلم در دل فردای دگر دارد

گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود

کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد

خروج از نسخه موبایل