غزل شمارهٔ ۴۵۱

پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست

نظاره تو بر همه جان‌ها مبارکست

یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن

دانسته‌ای که سایه عنقا مبارکست

ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش

بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست

ای صد هزار جان مقدس فدای او

کید به کوی عشق که آن جا مبارکست

سودایییم از تو و بطال و کو به کو

ما را چنین بطالت و سودا مبارکست

ای بستگان تن به تماشای جان روید

کآخر رسول گفت تماشا مبارکست

هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم

یعنی که کشت‌های مصفا مبارکست

چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان

بی گوش بشنوید که این‌ها مبارکست

ای جان چار عنصر عالم جمال تو

بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست

یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود

کس تخم دین نکارد الا مبارکست

سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست

پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست

می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو

والله خجسته آمد و حقا مبارکست

نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست

نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست

بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست

بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست

آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت

بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست

دل را مجال نیست که از ذوق دم زند

جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست

هر دل که با هوای تو امشب شود حریف

او را یقین بدان تو که فردا مبارکست

بفزا شراب خامش و ما را خموش کن

کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست

خروج از نسخه موبایل