غزل شمارهٔ ۲۹۵۱

زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری

چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری

زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری

زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری

زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان

تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری

زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران

تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری

حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت

گشتم به اعتمادی کز لطف توست یاری

شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم

از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری

بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد

تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری

خروج از نسخه موبایل