غزل شمارهٔ ۲۸۱۱

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی

با همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی

وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده

از هوای خانه او صد هزاران خانگی

صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی

عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی

من ز شمع عشق او نان پاره‌ای می‌خواستم

گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی

ای گشاده قلعه‌های جان به چشم آتشین

ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی

ای خداوند شمس دین صد گنج خاک است پیش تو

تا چه باشد عاشق بیچاره‌ای یک دانگی

صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم

من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی

عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن

شانه عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی

خروج از نسخه موبایل