غزل شمارهٔ ۲۶۴۲

زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی

کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی

آن جا که نه جای است چراگاه تو بوده‌ست

زین شهره چراگاه تو محروم چرایی

جاندار سراپرده سلطان عدم باش

تا بازرهی از دم این جان هوایی

گه پای مشو گه سر بگریز از این سو

مستی و خرابی نگر و بی‌سر و پایی

ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست

نی راه به خود دانی و نی راه نمایی

مستان ازل در عدم و محو چریدند

کز نیست بود قاعده هست نمایی

جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی

همچون ختن غیب پر از ترک خطایی

این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی

و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی

مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز

هم نور زمینی تو و خورشید سمایی

خروج از نسخه موبایل