غزل شمارهٔ ۲۲۱۲

تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او

بشکن خمار را سر که سر همه شکست او

بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر

صدفی است بحرپیما که در آورد به دست او

چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر

که پریر کرد حیله ز میان ما بجست او

چه بهانه گر بت است او چه بلا و آفت است او

بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او

شده‌ایم آتشین پا که رویم مست آن جا

تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او

به کسی نظر ندارد بجز آینه بت من

که ز عکس چهره خود شده است بت پرست او

هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر

که سری که مست شد او ز خیال ژاژ رست او

نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم

که حریف او شدستم که در ستم ببست او

تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی

مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف بخست او

قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم

مدهم به دست فکرت که کشد به سوی پست او

تو نه نیک گو و نی بد بپذیر ساغر خود

بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او

خروج از نسخه موبایل