غزل شمارهٔ ۲۱۲۰

دگرباره چو مه کردیم خرمن

خرامیدیم بر کوری دشمن

دگربار آفتاب اندر حمل شد

بخندانید عالم را چو گلشن

ز طنازی شکوفه لب گشاده‌ست

به غمازی زبان گشته‌ست سوسن

چه اطلس‌ها که پوشیدند در باغ

از آن خیاط بی‌مقراض و سوزن

طبق بر سر نهاده هر درختی

پر از حلوای بی‌دوشاب و روغن

دهل کردیم اشکم را دگربار

چو طبال ربیعی شد دهلزن

ز ره گشته ز باد آن روی آبی

که بود اندر زمستان همچو آهن

بهار نو مگر داوود وقت است

کز آن آهن ببافیده‌ست جوشن

ندا زد در عدم حق کای ریاحین

برون رفتند آن سردان ز مسکن

به سربالای هستی روی آرید

چو مرغان خلیلی از نشیمن

رسید آن لک لک عارف ز غربت

مسبح گرد او مرغان الکن

هزیمتیان که پنهان گشته بودند

برون کردند سر یک یک ز روزن

برون کردند سرها سبزپوشان

پر از طوق و جواهر گوش و گردن

سماع است و هزاران حور در باغ

همی‌کوبند پا بر گور بهمن

هلا ای بید گوش و سر بجنبان

اگر داری چو نرگس چشم روشن

همی‌گویم سخن را ترک من کن

ستیزه رو است می‌آید پی من

نخواهم من برای روی سختش

حدیث عاشقان را فاش کردن

ینادی الورد یا اصحاب مدین

الا فافرح بنا من کان یحزن

فان الارض اخضرت بنور

و قال الله للعاری تزین

و عاد الهاربون الی حیاه

و دیوان النشور غدا مدون

بامر الله ماتوا ثم جاؤا

و ابلاهم زمانا ثم احسن

و شمس الله طالعه به فضل

و برهان صنایعه مبرهن

و صبغنا النبات بغیر صبغ

نقدر حجمها من غیر ملبن

جنان فی جنان فی جنان

الا یا حایرا فیها توطن

و هیجنا النفوس الی المعالی

فذا نال الوصال و ذا تفرعن

الا فاسکت و کلمهم به صمت

فان الصمت للاسرار ابین

خروج از نسخه موبایل