غزل شمارهٔ ۲۱۰۸

می‌نروم هیچ از این خانه من

در تک این خانه گرفتم وطن

خانه یار من و دارالقرار

کفر بود نیت بیرون شدن

سر نهم آن جا که سرم مست شد

گوش نهم سوی تنن تنتنن

نکته مگو هیچ به راهم مکن

راه من این است تو راهم مزن

خانه لیلی است و مجنون منم

جان من این جاست برو جان مکن

هر کی در این خانه درآید ورا

همچو منش باز بماند دهن

خیز ببند آن در اما چه سود

قارع در گشت دو صد درشکن

ای خنک آن را که سرش گرم شد

ز آتش روی چو تو شیرین ذقن

آن رخ چون ماه به برقع مپوش

ای رخ تو حسرت هر مرد و زن

این در رحمت که گشادی مبند

ای در تو قبله هر ممتحن

شمع تویی شاهد تو باده تو

هم تو سهیلی و عقیق یمن

باقی عمر از تو نخواهم برید

حلقه به گوش توام و مرتهن

می‌نرمد شیر من از آتشت

می‌نرمد پیل من از کرگدن

تو گل و من خار که پیوسته‌ایم

بی‌گل و بی‌خار نباشد چمن

من شب و تو ماه به تو روشنم

جان شبی دل ز شبم برمکن

شمع تو پروانه جانم بسوخت

سر پی شکرانه نهم بر لگن

جان من و جان تو هر دو یکی است

گشته یکی جان پنهان در دو تن

جان من و تو چو یکی آفتاب

روشن از او گشته هزار انجمن

وقت حضور تو دو تا گشت جان

رسته شد از تفرقه خویشتن

تن زدم از غیرت و خامش شدم

مطرب عشاق بگو تن مزن

خطه تبریز و رخ شمس دین

ماهی جان راست چو بحر عدن

خروج از نسخه موبایل