غزل شمارهٔ ۲۰۸۳

اگر سزای لب تو نبود گفته من

برآر سنگ گران و دهان من بشکن

چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق

پی ادب لب او را فروبرد سوزن

دو صد دهان و جهان از برای عز لبت

بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن

چو تشنه‌ای دود استاخ بر لب دریا

نه موج تیغ برآرد ببردش گردن

غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو

ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن

ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من

فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون

مرا ز دست منه تا سماع گرم بود

بکش تو دامن خود از جهان تردامن

بلی ز گلشن معنی است چشم‌ها مخمور

ولیک نغمه بلبل خوش است در گلشن

اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است

دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن

اگر چه شعشعه آفتاب جان اصل است

بر آن فلک نرسیده‌ست آدمی بی‌تن

خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد

ز گور من شنوی این نوا پس مردن

خروج از نسخه موبایل