غزل شمارهٔ ۲۰۴۱

پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن

می‌سوخت و پر همی‌زد بر جا که همچنین کن

شمع و فتیله بسته با گردن شکسته

می‌گفت نرم نرمک با ما که همچنین کن

مومی که می‌گدازد با سوز می بسازد

در تف و تاب داده خود را که همچنین کن

گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی

سودت ندارد آن‌ها الا که همچنین کن

دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر

وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن

از نیک و بد بریده وز دام‌ها پریده

بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن

رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده

با خار صبر کرده گل‌ها که همچنین کن

صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته

بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن

خالی شده‌ست و ساده نه چشم برگشاده

لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن

چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم

گفته به کودکانش بابا که همچنین کن

خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر

خامش شده‌ست و گریان خارا که همچنین کن

تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی

پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن

خروج از نسخه موبایل