غزل شمارهٔ ۱۹۸۶

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن

نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن

دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب

سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن

تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده

بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن

و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی

بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن

تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم

تو ز سود بی‌نیازی بده و خسارتی کن

رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان

سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن

چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر

به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن

چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد

به گناه چون که ما نظر حقارتی کن

تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد

صفت پلید را هم صفت طهارتی کن

ز جهان روح جان‌ها چو اسیر آب و گل شد

تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن

چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را

جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن

ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش

جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن

تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را

به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن

خروج از نسخه موبایل