غزل شمارهٔ ۱۶۰۵

بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم

بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم

هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان

که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم

چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش

بشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم

تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو

چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم

چو من از باده پرستی شده‌ام غرقه مستی

دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم

بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا

که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم

چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی

چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان

دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد

چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به هستم

خروج از نسخه موبایل