غزل شمارهٔ ۱۵۹۸

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما

ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش

پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق

میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند

ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست

جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست

ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم

چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست

در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند

یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

خروج از نسخه موبایل