غزل شمارهٔ ۱۵۹۶

چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم

یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم

جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند

ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم

ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم

ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم

ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار

ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم

چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم

چون خیال او برون شد ما در این درماندیم

خروج از نسخه موبایل