غزل شمارهٔ ۱۵۵۴

چون ذره به رقص اندرآییم

خورشید تو را مسخر آییم

در هر سحری ز مشرق عشق

همچون خورشید ما برآییم

در خشک و تر جهان بتابیم

نی خشک شویم و نی تر آییم

بس ناله مس‌ها شنیدیم

کای نور بتاب تا زر آییم

از بهر نیاز و درد ایشان

ما بر سر چرخ و اختر آییم

از سیمبری که هست دلبر

از بهر قلاده عنبر آییم

زان خرقه خویش ضرب کردیم

تا زین به قبای ششتر آییم

ما صرف کشان راه فقریم

سرمست نبیذ احمر آییم

گر زهر جهان نهند بر ما

از باطن خویش شکر آییم

آن روز که پردلان گریزند

در عین وغا چو سنجر آییم

از خون عدو نبیذ سازیم

وانگه بکشیم و خنجر آییم

ما حلقه عاشقان مستیم

هر روز چو حلقه بر در آییم

طغرای امان ما نوشت او

کی از اجلی به غرغر آییم

اندر ملکوت و لامکان ما

بر کره چرخ اخضر آییم

از عالم جسم خفیه گردیم

در عالم عشق اظهر آییم

در جسم شده‌ست روح طاهر

بی‌جسم شویم و اطهر آییم

شمس تبریز جان جان است

در برج ابد برابر آییم

خروج از نسخه موبایل