غزل شمارهٔ ۱۵۴۳

کجایی ساقیا درده مدامم

که من از جان غلامت را غلامم

می اندرده تهی دستم چه داری

که از خون جگر پر گشت جامم

ز ننگ من نگوید نام من کس

چو من مردی چه جای ننگ و نامم

چو بر جانم زدی شمشیر عشقت

تمامم کن که زنده ناتمامم

گهم زاهد همی‌خوانند و گه رند

من مسکین ندانم تا کدامم

ز من چون شمع تا یک ذره باقی است

نخواهد بود جز آتش مقامم

مرا جز سوختن راه دگر نیست

بیا تا خوش بسوزم زانک خامم

خروج از نسخه موبایل