غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

رفت عمرم در سر سودای دل

وز غم دل نیستم پروای دل

دل به قصد جان من برخاسته

من نشسته تا چه باشد رای دل

دل ز حلقه دین گریزد زانک هست

حلقه زلفین خوبان جای دل

گرد او گردم که دل را گرد کرد

کو رسد فریادم از غوغای دل

خواب شب بر چشم خود کردم حرام

تا ببینم صبحدم سیمای دل

قد من همچون کمان شد از رکوع

تا ببینم قامت و بالای دل

آن جهان یک تابش از خورشید دل

وین جهان یک قطره از دریای دل

لب ببند ایرا به گردون می‌رسد

بی‌زبان هیهای دل هیهای دل

خروج از نسخه موبایل