غزل شمارهٔ ۱۲۴۸

ساقیا بی‌گه رسیدی می بده مردانه باش

ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش

سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده

وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش

چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی

بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش

درهای باصدف را سوی دریا راه نیست

گر چنان دریات باید بی‌صدف دردانه باش

بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش

شمع را تهدید کن کای شمع چون پروانه باش

کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو

کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش

لانه تو عشق بودست ای همای لایزال

عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش

خروج از نسخه موبایل