غزل شمارهٔ ۱۱۸۲

تو چشم شیخ را دیدن میاموز

فلک را راست گردیدن میاموز

تو کل را جمع این اجزا مپندار

تو گل را لطف و خندیدن میاموز

تو بگشا چشم تا مهتاب بینی

تو مه را نور بخشیدن میاموز

تو عقل خویش را از می نگهدار

تو می را عقل دزدیدن میاموز

تو باز عقل را صیادی آموز

چنین بیهوده پریدن میاموز

یتیمان فراقش را بخندان

یتیمان را تو نالیدن میاموز

دل مظلوم را ایمن کن از ترس

دل او را تو لرزیدن میاموز

تو ظالم را مده رخصت به تأویل

ستیزا را ستیزیدن میاموز

زبان را پردگی می‌دار چون دل

زبان را پرده بدریدن میاموز

تو در معنی گشا این چشم سر را

چو گوشش حرف برچیدن میاموز

خروج از نسخه موبایل