غزل شمارهٔ ۱۱۴۲

درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر

نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر

ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب

جهان چگونه منور شدی بگاه سحر

ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق

کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر

چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد

مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر

نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان

نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر

نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب

بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور

وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش

چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر

ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه

که از چنین سفری گشت خاک معدن زر

ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی

چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر

ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی

از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر

خروج از نسخه موبایل