غزل شمارهٔ ۱۰۷۰

گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر

بی‌رقیبش دادمی من بوسه‌هایی سیر سیر

بس خطاها کرده‌ام دزدیده لیکن آرزوست

با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر

تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید

عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر

یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید

تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر

دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب

می‌زنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر

ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند

تا کشم او را برهنه بی‌قبایی سیر سیر

در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن

تا فزاید جان‌ها را جان فزایی سیر سیر

خروج از نسخه موبایل