غزل شمارهٔ ۱۰۴۲

منم از جان خود بیزار بیزار

اگر باشد تو را از بنده آزار

مرا خود جان و دل بهر تو باید

که قربان تو باشد ای نکوکار

ز آزار دلت گر چه نگویی

درون جان من پیداست آثار

بهار از من بگردد چون ندانم

چو در دل جای گلشن پر شود خار

گناهم پیش لطفت سجده آرد

که ای مسجود جان زنهار زنهار

گنه را لطف تو گوید که تا کی

گنه گوید بدو کاین بار این بار

تن و جانی که خاک تو نباشد

تن او سله باشد جان او مار

تو خورشیدی و مرغ روز خواهی

چو مرغ شب بیاید نبودش بار

چو برگیری تو رسم شب ز عالم

چه پرها برکند مرغ شب ای یار

به حق آن که لطف تو جهانست

که آن جا گم شود این چرخ دوار

به چشم جان چه دریا و چه صحرا

در آن عالم چه اقرار و چه انکار

به تنگی درفتد هرک از تو ماند

فروکن دست و او را زود بردار

به قصد از شمس تبریزی نگردم

چگونه زهر نوشد مرد هشیار

خروج از نسخه موبایل