صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری | به یادگار بمانی که بوی او داری |
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست | توان به دست تو دادن گرش نکو داری |
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت | جز این قدر که رقیبان تندخو داری |
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد | که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری |
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد | خود از کدام خم است این که در سبو داری |
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز | که گر بدو رسی از شرم سر فروداری |
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن | تو را رسد که غلامان ماه رو داری |
قبای حسن فروشی تو را برازد و بس | که همچو گل همه آیین رنگ و بو داری |
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق | قدم برون نه اگر میل جست و جو داری |