مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش | لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش |
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی | بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش |
من همان به که از او نیک نگه دارم دل | که بد و نیک ندیدهست و ندارد نگهش |
بوی شیر از لب همچون شکرش میآید | گر چه خون میچکد از شیوه چشم سیهش |
چارده ساله بتی چابک شیرین دارم | که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش |
از پی آن گل نورسته دل ما یا رب | خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش |
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند | ببرد زود به جانداری خود پادشهش |
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در | صدف سینه حافظ بود آرامگهش |