سعدی
-
شمارهٔ ۳۴
ای نفس چون وظیفهٔ روزی مقررست آزاد باش تا نفسی روزگار هست از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست چون…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۵
در سرای به هم کرده از پس پرده مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست از آن بترس که مکنون…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۲۹
ره نمودن به خیر ناکس را پیش اعمی چراغ داشتنست نیکویی با بدان و بیادبان تخم در شورهبوم کاشتنست
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۰
دشمن اگر دوست شود چند بار صاحب عقلش نشمارد به دوست مار همانست به سیرت که هست ورچه به صورت…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۱
دهل را کاندرون زندان بادست به گردون میرسد فریادش از پوست چرا درد نهانی برد باید؟ رها کن تا بداند…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۲۵
دست بر پشت مار مالیدن به تلطف نه کار هشیارست کان بداخلاق بیمروت را سنگ بر سر زدن سزاوار است
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۲۶
گر سفیهی زبان دراز کند که فلانی به فسق ممتازست فسق ما بیبیان یقین نشود و او به اقرار خویش…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۲۸ – در عزت نفس
گویند سعدیا به چه بطال ماندهای سختی مبر که وجه کفافت معینست این دست سلطنت که تو داری به ملک…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۲۷
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام بدگوهری که خبث طبیعیش در رگست قارون گرفتمت که شوی در توانگری…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۲۲
پدرم بندهٔ قدیم تو بود عمر در بندگی به سر بردست بندهزاده که در وجود آمد هم به روی تو…
بیشتر بخوانید »