سعدی

  • غزل ۴۲

    نشاید گفتن آن کس را دلی هست که ننهد بر چنین صورت دل از دست به منظوری که با او…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۳۵

    دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت جرم بیگانه نباشد که…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۳۶

    بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت متفق می‌شوم که دل ندهم معتقد می‌شوم دگربارت مشتری را بهای…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۳۷

    مپندار از لب شیرین عبارت که کامی حاصل آید بی مرارت فراق افتد میان دوستداران زیان و سود باشد در…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۳۸

    چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت خدنگ غمزه از هر سو…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۳۱

    چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت بلای غمزه…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۳۲

    معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت غلام آن لب ضحاک و چشم…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۳۳

    کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت گرم جواز نباشد به…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۳۴

    دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت به خدا…

    بیشتر بخوانید »
  • غزل ۲۸

    سرمست درآمد از خرابات با عقل خراب در مناجات بر خاک فکنده خرقه زهد و آتش زده در لباس طامات…

    بیشتر بخوانید »
دکمه بازگشت به بالا