سعدی
-
غزل ۲۷۰
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود دل برقرار نیست…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۷۱
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود خونم بریز…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۶۵
هر که را باغچهای هست به بستان نرود هر که مجموع نشستست پریشان نرود آن که در دامنش آویخته باشد…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۶۶
در من این عیب قدیمست و به در مینرود که مرا بی می و معشوق به سر مینرود صبرم از…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۶۷
سروبالایی به صحرا میرود رفتنش بین تا چه زیبا میرود تا کدامین باغ از او خرمترست کو به رامش کردن…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۶۴
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود یار با یار سفرکرده به تنها نرود باد آسایش گیتی نزند بر دل…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۶۲
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود مجنون از آستانه لیلی کجا رود گر من فدای جان تو…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۶۳
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود وان چنان پای گرفتست که مشکل برود دلی از سنگ بباید به سر…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۶۱
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود کو را به سر کشته هجران گذری بود آن دوست که ما…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۵۸
مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماه رویم در آغوش بود چنان مست دیدار و حیران عشق که…
بیشتر بخوانید »