بخش ۱۸ – رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را
بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
بینوا ایشان ستوران بی علف
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا والتی
روی پنهان میکند زیشان بروز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آنچنان رو که همه رزق و شرست
از مسلمانان نهان اولیترست
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانهش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی بچه تیزی چه سود
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب بسرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلک بود از اضطرار و بیخری
با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همیدیدش همیکردش سلام
که فلانم من مرا اینست نام
گفت باشد من چه دانم تو کیی
یا پلیدی یا قرین پاکیی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح میکردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همیگفتش چه گویی ترهات
نه ترا دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون بصد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر
گفت من آن حقها بگذاشتم
ترک کردم آنچ میپنداشتم
پنجساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زانک دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدتست
این یقین دان کز خلاف عادتست
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهای
تا بیابی در قیامت توشهای
گفت یک گوشهست آن باغبان
هست اینجا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن تست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسپم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشهای خالی شد و او با عیال
رفت آنجا جای تنگ و بی مجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آنک شد یار خسان
یا کسی کرداز برای ناکسان
این سزای آنک اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشندل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود رهزنان نسبت بروح
روستایی کیست گیج و بی فتوح
این سزای آنک بی تدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زان سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو بسو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندانکنان تا نیمشب
جانشان از ناف میآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهای
سر بر آورد از فراز پشتهای
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوامردا که خرکرهٔ منست
گفت نه این گرگ چون آهرمنست
اندرو اشکال گرگی ظاهرست
شکل او از گرگی او مخبرست
گفت نه بادی که جست از فرج وی
میشناسم همچنانک آبی ز می
کشتهای خرکرهام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شبست
شخصها در شب ز ناظر محجبست
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشنست
میشناسم باد خرکرهٔ منست
در میان بیست باد آن باد را
میشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آوردهای
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهای
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر
آنک داند نیمشب گوساله را
چون نداند همره دهساله را
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت میزنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بیخویشیم معذور دار
آنک مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفلست او معاف و معتقیست
مستیی کید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا
اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا
بار کی نهد در جهان خرکره را
درس کی دهد پارسی بومره را
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمی حرج
سوی خود اعمی شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بیخودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی ترا اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیدهصید را
صد هزاران امتحانست ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را ز امتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بی دروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان بشید ای مکرساز
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهٔ خود شناسم نیمشب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو حریف رهریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو بدو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بیخود کردهای
خون رز کو خون ما را خوردهای
رو که نشناسم ترا از من بجه
عارف بیخویشم و بهلول ده
تو توهم میکنی از قرب حق
که طبقگر دور نبود از طبق
این نمیبینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی میشود
موم در دستت چو آهن میبود
قرب خلق و رزق بر جملهست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که از آن آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میخوری
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آنچنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک از آن مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت میبرند
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر از آن می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد از آن
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو کپ مزن
چون نداری مرگ هرزه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا