غزلیات سعدی
-
غزل ۶۳۵
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۳۶
نشنیدهام که ماهی بر سر نهد کلاهی یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی سرو بلند بستان با این…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۳۷
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۳۳
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی وصف جمال آن بت نامهربان بگوی بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۳۴
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی جور بکن که حاکمان…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۳۱
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی ور به خلوت با دلارامت…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۳۲
سرو سیمینا به صحرا میروی نیک بدعهدی که بی ما میروی کس بدین شوخی و رعنایی نرفت خود چنینی یا…
بیشتر بخوانید » -
-
-
غزل ۶۳۰
مرحبا ای نسیم عنبربوی خبری زان به خشم رفته بگوی دلبر سست مهر سخت کمان صاحب دوست روی دشمن خوی…
بیشتر بخوانید »