فردوسیپادشاهی یزدگرد هجده سال بود

بخش ۳ – پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود

بیامد بتخت کیی برنشست

چنان چون بود شاه یزدان‌پرست

نخستین چنین گفت با مهتران

که ای پرهنر پاکدل سروران

همی‌خواهم از داور بی‌نیاز

که باشد مرا زندگانی دراز

که که را به که دارم و مه به مه

فراوان خرد باشدم روز به

سر مردمی بردباری بود

سبک سر همیشه بخواری بود

ستون خرد داد و بخشایشست

در بخشش او را چو آرایشست

زبان چرب و گویندگی فر اوست

دلیری و مردانگی پر اوست

هران نامور کو ندارد خرد

ز تخت بزرگی کجا برخورد

خردمند هم نیز جاوید نیست

فری برتر از فر جمشید نیست

چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد

نشست کیی دیگری را سپرد

نماند برین خاک جاوید کس

ز هر بد به یزدان پناهید و بس

همی‌بود یک سال با داد و پند

خردمند وز هر بدی بی‌گزند

دگر سال روی هوا خشک شد

به جو اندرون آب چون مشک شد

سه دیگر همان و چهارم همان

ز خشکی نبد هیچکس شادمان

هوا را دهان خشک چون خاک شد

ز تنگی به جو آب تریاک شد

ز بس مردن مردم و چارپای

پیی را ندیدند بر خاک جای

شهنشاه ایران چو دید آن شگفت

خراج و گزیت از جهان برگرفت

به هر سو که انبار بودش نهان

ببخشید بر کهتران و مهان

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران با دستگاه

غله هرچ دارید پیدا کنید

ز دینار پیروز گنج آگنید

هر آنکس که دارد نهانی غله

وگر گاو و گر گوسفند و گله

به نرخی فروشد که او را هواست

که از خوردنی جانور بی‌نواست

به هر کارداری و خودکامه‌ای

فرستاد تازان یکی نامه‌ای

که انبارها برگشایند باز

به گیتی برآنکس که هستش نیاز

کسی گر بمیرد بنایافت نان

ز برنا و از پیر مرد و زنان

بریزم ز تن خون انباردار

کجا کار یزدان گرفتست خوار

بفرمود تا خانه بگذاشتند

به دشت آمد و دست برداشتند

همی به آسمان اندر آمد خروش

ز بس مویه و درد و زاری و جوش

ز کوه و بیابان وز دشت و غار

ز یزدان همی‌خواستی زینهار

برین گونه تا هفت سال از جهان

ندیدند سبزی کهان و مهان

بهشتم بیامد مه فوردین

برآمد یکی ابر با آفرین

همی در بارید بر خاک خشک

همی‌آمد از بوستان بوی مشک

شده ژاله برگل چو مل در قدح

همی‌تافت از ابر قوس قزح

زمانه‌برست از بد بدگمان

به هرجای بر زه نهاده کمان

چو پیروز ازان روز تنگی‌برست

بر آرام بر تخت شاهی نشست

یکی شارستان کرد پیروز کام

بفرمود کو را نهادند نام

جهاندار گوینده گفت این ریست

که آرمام شاهان فرخ پیست

دگر کرد بادان پیروزنام

خنیده بهرجایش آرام و کام

که اکنونش خوانی همی اردبیل

که قیصر بدو دارد از داد میل

چو این بومها یکسر آباد کرد

دل مردم پر خرد شاد کرد

درم داد با لشکر نامدار

سوی جنگ جستن برآراست کار

بدان جنگ هرمز بدی پیش‌رو

همی‌رفت با کارسازان نو

قباد از پس پشت پیروز شاه

همی‌راند چون باد لشکر به راه

که پیروز را پاک فرزند بود

خردمند شاخی برومند بود

بلاش از بر تخت بنشست شاد

که کهتر پسر بود با مهر و داد

یکی پارسی بود بس نامدار

ورا سوفزا خواندی شهریار

بفرمود پیروز کایدر بباش

چو دستور شایسته نزد بلاش

سپه را سوی جنگ ترکان کشید

همی تاج و تخت کیی را سزید

همی‌راند با لشکر و گنج و ساز

که پیکار جویند با خوشنواز

نشانی که بهرام یل کرده بود

ز پستی بلندی برآورده بود

نبشته یکی عهد شاهنشهان

که از ترک و ایرانیان در جهان

کسی زین نشان هیچ برنگذرد

کزان رود برتر زمین نشمرد

چو پیروز شیراوژن آنجا رسید

نشان کردن شاه ایران بدید

چنین گفت یکسر بگردنکشان

که از پیش ترکان برین همنشان

مناره برآرم به شمشیر و گنج

ز هیتال تا کس نباشد به رنج

چو باشد مناره به پیش برک

بزرگان به پیش من آرند چک

بگویم که آن کرد بهرام گور

به مردی و دانایی و فر و زور

نمانم بجایی پی خوشنواز

به هیتال و ترک از نشیب و فراز

چو بشنید فرزند خاقان که شاه

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

همی‌بشکند عهد بهرام گور

بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور

دبیر جهاندیده را خوشنواز

بفرمود تا شد بر او فراز

یکی نامه بنوشت با آفرین

ز دادار بر شهریار زمین

چنین گفت کز عهد شاهان داد

به گردی نخوانمت خسرونژاد

نه این بود عهد نیاکان تو

گزیده جهاندار و پاکان تو

چو پیمان آزادگان بشکنی

نشان بزرگی به خاک افگنی

مرا با تو پیمان بباید شکست

به ناچار بردن بشمشیر دست

به نامه ز هر کارش آگاه کرد

بسی هدیه با نامه همراه کرد

سواری سراینده و سرفراز

همی‌رفت با نامهٔ خوشنواز

چو آن نامه برخواند پیروز شاه

برآشفت زان نامور پیشگاه

فرستاده را گفت برخیز و رو

به نزدیک آن مرد دیوانه شو

بگویش که تا پیش رود برک

شما را فرستاد بهرام چک

کنون تا لب رود جیحون تو راست

بلندی و پستی و هامون تو راست

من اینک بیارم سپاهی گران

سرافراز گردان جنگ آوران

نمانم مگر سایهٔ خوشنواز

که باشد بروی زمین بر دراز

فرستاده آمد بکردار گرد

شنیده سخنها همه یاد کرد

همی‌گفت یک چند با خوشنواز

ازان شاه گردنکش و دیرساز

چو گفتار بشنید و نامه بخواند

سپاه پراگنده را برنشاند

بیاورد لشکر به دشت نبرد

همان عهد را بر سر نیزه کرد

که بستد نیایش ز بهرامشاه

که جیحون میانجیست ما را به راه

یکی مرد بینادل و چرب‌گوی

ز لشکر گزین کرد با آبروی

بدو گفت نزدیک پیروز رو

به چربی سخن‌گوی و پاسخ شنو

بگویش که عهد نیای تو را

بلند اختر و رهنمای تو را

همی بر سر نیزه پیش سپاه

بیارم چو خورشید تابان به راه

بدان تا هر آنکس که دارد خرد

به منشور آن دادگر بنگرد

مرا آفرین بر تو نفرین بود

همان نام تو شاه بی‌دین بود

نه یزدان پسندد نه یزدان‌پرست

نه اندر جهان مردم زیردست

که بیداد جوید کسی در جهان

بپیچد سر از عهد شاهنشهان

به داد و به مردی چو بهرام شاه

کسی نیز ننهاد بر سر کلاه

برین بر جهاندار یزدان گواست

که او را گوا خواستن ناسزاست

که بیداد جوید همی جنگ من

چنین با سپه کردن آهنگ من

نباشی تو زین جنگ پیروزگر

نیابی مگر ز اختر نیک بر

ازین پس نخواهم فرستاد کس

بدین جنگ یزدان مرا یار بس

فرستاده با نامه آمد چو گرد

سخنها به پیروز بر یاد کرد

چو برخواند آن نامهٔ خوشنواز

پر از خشم شد شاه گردن فراز

فرستاده را گفت چندین سخن

نگویم جهاندیده مرد کهن

که از چاچ یک پی نهد نزد رود

به نوک سنانش فرستم درود

فرستاده آمد بر خوشنواز

فراوان سخن گفت با او به راز

که نزدیک پیروز ترس خدای

ندیدم نبودش کسی رهنمای

همه دیدمش جنگ جوید همی

به فرمان یزدان نگوید همی

چو بشندی زو این سخن خوشنواز

به یزدان پناهید و بردش نماز

چنین گفت کای داور داد و پاک

تویی آفرینندهٔ هور و خاک

تو دانی که پیروز بیدادگر

ز بهرام بیشی ندارد هنر

پی او ز روی زمین برگسل

مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل

سخنهای بیداد گوید همی

بزرگی به شمشیر جوید همی

به گرد سپه بر یکی کنده کرد

سرش را بپوشید و آگنده کرد

کمندی فزون بود بالای اوی

همان سی ارش کرده پهنای اوی

چو این کرده شد نام یزدان بخواند

ز پیش سمرقند لشکر براند

وزان روی سرگشته پیروز شاه

همی‌راند چون باد لشکر به راه

وزین روی پر بیم دل خوشنواز

چنین تا برکنده آمد فراز

برآمد ز هردو سپه بوق و کوس

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

چنان تیرباران بد از هر دو روی

که چون آب خون اندر آمد به جوی

چو نزدیکی کنده شد خوشنواز

همی‌گفت با داور پاک راز

وزان روی چون باد پیروزشاه

همی‌تاخت با خوارمایه سپاه

چو آمد به نزدیکی خوشنواز

سپهدار ترکان ازو گشت باز

عنان را بپیچید و بنمود پشت

پس او سپاه اندر آمد درشت

برانگیخت پس باره پیروزشاه

همی‌راند با گرز و رومی کلاه

به کنده در افتاد با چند مرد

بزرگان و شیران روز نبرد

چو نرسی برادرش و فرخ قباد

بزرگان و شاهان فرخ نژاد

برین سان نگون شد سر هفت شاه

همه نامداران زرین کلاه

وزان جایگه شاددل خوشنواز

به نزدیکی کنده آمد فراز

برآورد زان کنده هر کس که زیست

همان خاک بربخت ایشان گریست

بزرگان و پیکارجویان هران

کسی را که در کنده آمد زمان

شکسته سر و پشت پیروزشاه

شه نامداران با تاج و گاه

ز شاهان نبد زنده جز کیقباد

شد آن لشکر و پادشاهی بباد

همی‌راند با کام دل خوشنواز

سرافراز با لشکر رزمساز

به تاراج داده سپاه و بنه

نه کس میسره دید و نه میمنه

ز ایرانیان چند بردند اسیر

چه افگنده بر خاک و خسته به تیر

نباید که باشد جهانجوی زفت

دل زفت با خاک تیره‌ست جفت

چنین آمد این چرخ ناپایدار

چه با زیردست و چه با شهریار

بپیچاند آن را که خود پرورد

اگر تو شوی پاسبان خرد

نماند برین خاک جاوید کس

تو را توشه از راستی باد و بس

چو بگذشت برکنده بر خوشنواز

سپاهش شد از خواسته بی‌نیاز

به آهن ببستند پای قباد

ز تخت و نژادش نکردند یاد

چو آگاهی آمد به ایران سپاه

ازان کنده و رزم پیروز شاه

خروشی برآمد ز کشور بدرد

ازان شهر یاران آزادمرد

چو اندر جهان این سخن گشت فاش

فرود آمد از تخت زرین بلاش

همه گوشت بازو به دندان بکند

همی‌ریخت بر تخت خاک نژند

سپاهی و شهری ز ایران بدرد

زن و مرد و کودک همی مویه کرد

همه کنده موی و همه خسته روی

همه شاه‌جوی و همه راه‌جوی

که تا چون گریزند ز ایران زمین

گرآیند لشکر ازان دشت کین

فردوسی

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایران است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا